رهارها، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 25 روز سن داره
وبوشممممممموبوشممممممم، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 29 روز سن داره
بهترین دوست دنیا سویل جونم:)بهترین دوست دنیا سویل جونم:)، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره

فندق ما

به دنیای من خوش اومدی:) من اسم اینجا رو گزاشتم دنیای قصه ها :) اگه میخوای تو هم اینجوری بدونش:)

بابایی غافلگیر شد

                                                        عزیز دلم گل قشنگم دیروز که روز تولد بابا بود شما مریض شدی از صبح آب ریزش بینی شروع شد و خلاصه بعد از ظهر زنگ زدم دکترت نبود و برا امروز وقت گرفتم و بعد بردمت  گذاشتم خونه  مامان پری و رفتم برا بابا کیک گرفتم و گذاشتم خونه بعد اومدم خونه خاله مری آخه تو با مامانی رفته...
30 شهريور 1390

تولدت مبارک بابا جون

زمین اون گل رو به دست سرنوشت داد و سرنوشت اون گل رو تو قلب من کاشت تا باغچه خالی قلبم  جایگاه یک گل باشد گل یاسمنم تولدت مبارک تولد تولد تولدت مبارک بیا شمعها را فوت کن که صد سال زنده باشی عزیزم امسال دومین تولدت است که رها کنار ما است و باهم جشن میگیریم . دوست داریم فراوون ...
29 شهريور 1390

یک روز تا تولد بابا

  دختر گلم تنها یک روز تا تولد بابا فرصت نمونده و من هیچ کاری انجام ندادم دارم دیوونه میشم هیچ فکری به ذهنم نمیرسه نمیدونم چه هدیه ای بگیرم کاش تو میتونستی کمکم بکنی تصمیم  داشتم براش لباس بگیرم که چند هفته پیش رفتیم مرکز خرید آقایان ولی کلی خرید کرد بعد تصمیم گرفتم ادکلن بگیرم که هفته پیش عو سیاوش از کیش براش آورد  کفش هم یکی دوهفته پیش از طرف اداره رفت و یه کتونی گرفت و ساعت هم که تو ولنتاین گرفتم کیف هم که دوست نداره پس خدایا چیکار کنم یکی از دوستام پیشنهاد داد رستوران دعوتش بکنم که اون هم کنسله چون خانوم خانوما ما چند ماهی هست که بخاطر شیطنت شما بیخیال رستوران شدیم چون  شما نه تو صندلی...
28 شهريور 1390

سفرنامه

    سلام به همه دوستان عزیز که لطف کردن برامون پیغام گذاشتن ما برگشتیم و اما خاطرات سفر رها خانم عزیزم روز شنبه بعد از ظهر ما به اتفاق خانواده بابا (آقاجون ،عزیز جون(مامان بتی)،آباجون)و خانواده من (بابایی ،مامانی (مامان پری)،دایی حامد ،خاله سحر )راهی بندر انزلی شدیم آخه به من از طرف شرکت ویلا داده بودن و من هم تصمیم گرفتم که همه رو با هم ببریم . عزیزم من خیلی استرس داشتم که ویلا ترو تمیز و خوب نباشه و من شرمنده بقیه بشم ،ساعت ٨ بود که رسیدیم و خوشبختانه ویلا هم تمیز و مرتب و خیلی هم بزرگ بود و همه خوششون اومد تو هم کیف میکردی ویراژ میدادی واسه خودت ،مامانها شروع کردن به مرتب کردن وسایلها ومن هم که رفتم ...
26 شهريور 1390

خداحافظی

    اگه خدا بخواد ما امروز میریم مسافرت و  شرمنده تا یک هفته از پست  جدید خبری نیست به محض بازگشت جبران میکنم قول میدم حتما ...
19 شهريور 1390

شیطنتهای رها خانم

  رها خانم این روزها دیگه ای جایی نمیمونه که شما سرک نکشی همه جا تقریبا پلمپ شده ولی باز به محض غفلت من شما از شلوغ کاری دریغ نمیکنی و من هم زمانیکه شما خوابید شروع به جمع آوری میکنم ولی دوباره به محض بیدار شدن روز از نو روزی از نو یک لحظه هم آروم نمیگیری مدام در حال حرکتی  و بهم ریختن به خاطر همین ترجیح میدم بیشتر خونه باشم و جایی نرم منی که یک لحظه هم خونه نمینشستم بخاطر شما مجبورم ولی از یه جهت هم حوصله ات سر میره و غروب با هم میریم پارکینگ و یا  میریم بیرون تا شما دلتنگ نشی با کالسکه میریم یه دوری میزنیم  چون پیاده که میریم میگی خودت باید راه بری و اگه دستت  ...
17 شهريور 1390

تعطیلات عید فطر

  دلبرم سلام گلم سلام بازم مامانی اومده تا از شیرین کاریهات بگه برات: تعطیلات رو قرار بود اول بریم شمال که بدلیل جا زدن همسفرانمون کنسل شد و تصمیم گرفتیم که بریم تهران دیدن سرمه و اونجا هم بدلیل عدم استقبال خاله میترا کنسل شد بدینترتیب مجبور شدیم که تعطیلات رو خونه بمونیم و استراحت بکنیم   روز اول که عید بود صبح که بیدار شدیم و رفتیم عید دیدنی اول خونه مامان پری بعد خونه مامان بزرگ که اونجا شما کیف میکردی آخه خونه مادر بزرگ قدیمیه و دالان های بزرگی داره و میدویدی تو دالانها و میخندیدی و نمیخواستی بیای توی ساختمون و دوست داشتی حیاط بازی کنی خیلی وقت بود خونه مامان بزرگ نرفته بودیم تقریبا از اول ماه ر...
13 شهريور 1390

وابستگی به عروسکها

  عسل مامان این روزها خیلی به هاپو وابسته شدی هر جا میری کشون کشون هاپوتو باید  ببری   اونروزی هم که ملیکا اومده بود خونم برات یه زنبور شنی آورده بود اسمشو گذاشتیم  دونی حالا اون هم اضافه شده خودت رو که بغل میکنیم هیچ باید هاپو و دونی  رو هم بغل  کنیم  اونروز با بابا رفتین یه عروسک کوچکتر بگیرین که شاید بتونه جای هاپو رو بگیره ولی  متاسفانه شما دست رو عروسکی گذاشتی که بدتر شد حالا باید هم هاپو رو برداریم هم تارا (اسم عروسکت رو گذاشتیم تارا چون تقریبا میتونی تلفظ کنی داد میگی ) سمت چپی هاپو سمت راستی دونی ...
6 شهريور 1390

روزهای گذشته

  عزیز دلم چند روز پیش که شب بیست ویکم بود دومین شب قدر بود و خونه دایی عباس (دایی من ) مراسم شب احیا بود من نمیخواستم برم ولی مامان پری گفت که باید بیای بشینی خونه چیکار کنی گفتم آخه رها نمیزاره دعا بخونم گفت عیبی نداره بیا سحر میگه من رها رو نگه میدارم و همینطور هم شد تا آیه ٥٠ با سحر بازی کردی و بعد خسته شدی اومدی بغلم خوابیدی و من به راحتی اون شب هم عزاداری کردم هم دعا امیدوارم خدا قبول بکنه عزیز دلم فردای اون روز هم که روز وفات امام علی بود و تعطیل بود و روز افطاری مابود و من از صبح مشغول کار کردن بودم توی پارکینگ هم همسایه ها داشتند حلوا میپختند تو هم با بچه ها سحر و علی پایین آب بازی میکردی که ای کاش نمیکردی ولی بابا میگفت عیب...
2 شهريور 1390
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به فندق ما می باشد